مسافران برمودا قسمت چهارم و پنجم
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
تبلیغات
.
<-Text3->





مسافران برمودا قسمت چهارم و پنجم
نوشته شده در یک شنبه 2 فروردين 1394
بازدید : 463
نویسنده :

قسمت   چهارم

طنین صدای خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاه پیچید.در گوشه ای از سالن خانواده ای چهار نفره دیده میشد که گهگاهی دختر جوان و خوش سیمایی که آنجا بود,به پسری که کنارش بود,چپ چپ نگاه میکرد.ناگهان دختر از جا پرید و به سمت دستشویی رفت.حالا پسر بود که میخندید...همه اینها از چشمان تیز ماریان پنهان نماند.او دختر را دید که برگشت و در حالی که انگشتانش را به نشانه تهدید جلوی پسر گرفته بود,چیزهایی به او میگفت.در حال دیدن جدال آنها بود که صدای آشنایی از پشت سر او را صدا زد.سایمون بود که میگفت:"زود باش الان هواپیما میپره!"ماریان دید آن خانواده هم به راه افتاده اند و به سمت همان دری میروند که خانواده ی او میرفتند.پسر آن خانواده از بقیه اعضا جلو زد و مستقیم به طرف او آمد.او پسری بود که هر دختری آرزویش را داشت ولی ماریان بغیر از سایمون از هیچ پسری خوشش نمی آمد.آن پسری که با ناراحتی به ماریان تنه زد و باعث رویداد اتفاق بدی شد, کسی نبود جز مایکل اسمیت.حالا او دعوایی حسابی با میرندا پشت سر گذاشته بود.به نظر مایکل میرندا دختر بی جنبه ای بود.با خشمش باعث بروز اتفاقی شد که نتیجه اش را تا نیم ساعت دیگر دید.سراسیمه وارد هواپیما شد و جلوی صندلی های دونفره ایستاد.با خود گفت:"وای خدا فقط دختر نباشه!"منظورش کسی بود که بزودی کنارش مینشست...اما انگار خداوند به تلافی تمام بلا هایی که بر سر میرندا آورده بود دختری به سمت او فرستاد.مایکل ترجیح داد کنار پنجره بنشیند و دختر خوش چهره ای هم کنارش نشست."خوش چهره"تعریف مایکل از او بود.خوش چهره کسی جز ماریان نمیتوانست باشد.ماریان با متانت و بدون توجهی به مایکل رو به رو را نگاه میکرد.این برای مایکل عجیب بود چون ماریان تنها دختری بودکه در دیدار اول به چشم های او خیره نشد و خودش را معرفی نکرد!از این رو مایکل با خودش لج کرد و روبه ماریان گفت:"دنبال کسی میگردین؟"ماریان هم بدون اینکه به مایکل نگاه کند آرام و خونسرد گفت:"باید توضیح بدم؟"اینبار دیگر مایکل هم ساکت ننشست و از راه دیگری وارد شد.دنبال نقطه ضعف میگشت که چه زود هم پیدا کرد.ماریان درحالی که هواپیما از روی باند برخاست چشمهایش را بست و زیر لب "یا مسیح"ای زمزمه کرد.مایکل سرخوش از پیدا کردن نقطه ضعفش به صندلی تکیه داد.دستهایش را به هم گره زد.با حالتی خونسردانه و آرام شروع به وز وز کرد:"تا حالا اسم برمودا رو شنیدین؟"ماریان با اینکه وانمود میکرد میخواهد بخوابد ولی سراپا گوش بود.مایکل ادامه داد:"مطمئنا شنیدین...اونجا یه مکان نفرین شده ست و کسی زنده از اونجا بیرون نیومده.حتی بهترین خلبان ها و ناخداها رو هم بلعیده.یقینا ما که از دستش خلاص نمیشیم."این حرف گردی از ترس روی دل ماریان پاشید.با خود فکرکرد که این پسر یک احمق به تمام معناست.البته ماریان نمیدانست چرا به این سفر میروند ولی فکر میکرد سرنوشتش به این سفر بستگی دارد.مایکل دوباره مردم آزاری اش گل کرد:"احمقانه ست ولی ما اونو دور میزنیم."برای دومین بار مایکل صدای ماریان را شنید:"مثلث برمودا جایی روی زمینه که بیشتر دانشمندا معتقدن مرکز مغناطیسی زمین اونجاست.بعضی ها فکر میکنن اونجا پایگاه فضایی بیگانه هاست...بعضی هم که به خرافات علاقه دارن و تو کله ی پوکشون هیچی نیس باور دارن که اونجا مکانی شیطانیه و نفرین شده ست."درحالی که نفرین شده را بادقت تلفظ میکرد مستقیم به چشمان مایکل خیره شد.این به معنی حماقت مایکل بود.به مایکل برخورد و نفرت مبهمی وجودش را پر کرد.پس ترجیح داد چیزی نگوید.

 

 

قسمت   پنجم

کابین خلبان بیش از اندازه ساکت بود.جوان بوری که قیافه چندان جذابی نداشت,وظیفه ی کمک خلبانی را بر عهده گرفته بود.خلبان مرد خوش هیکل و بیخیالی بود.آقای ویلیام تمام سعی اش را میکرد تا ترانه ای را که ده سال پیش شنیده بود به یاد بیاورد.کمک خلبان با تته پته گفت:"عمو جان..."ومنتظر جواب خلبان ویلیام شد.ویلیام با حواسپرتی گفت:"هان؟"کمک خلبان مودبانه گفت:"ما داریم یه هواپیما رو هدایت میکنیم...بهتر نیست که دست از فکر کردن به چیزای بیهوده بردارین؟"آدام,کمک خلبان مو بور ازبس که با عمویش,ویلیام,پرواز کرده بود که میدانست دارد به چه چیزهای مسخره ای فکر میکند.ویل پس گردنی آرامی به آدام زد و گفت:"زیاد حرف بزنی به بابات میگما!"آدام ساکت شد.دیگر به این سرخوردگی ها و سرزنش های بیجا عادت کرده بود. دقایقی از پرواز میگذشت.همه چیز به خوبی پیش رفته بود.ناگهان آدام چیزی را به یاد آورد.از ویل پرسید:"عمو جان شما موتورا رو چند بار چک کردین؟"آدام پوزخندی زد و گفت:"بچه شدی؟یه بار..."آدام پرسید:"خودتون چکش کردین؟"

-"معلومه که نه!مگه من بیکارم؟"

--"پس...حتما دادین اون خل و چل چکش کنه؟"

-"تو چه مشکلی با اون داری؟"

--"عمو ویل عزیز!اون یه دختره که...مشکل من با دختر بودنشه!"

-"خب...اون دختر,دختر باهوشیه..."

و تا 10 دقیقه بعد کسی چیزی نگفت.آدام از دخترها بَدَش می آمد.می پنداشت همه مثل خواهرش هستند.خواهر آدام باعث شده بود مادرش بمیرد...پس آدام از همه دختر ها متنفر شد وعقیده ای پیدا کرد.عقیده اش این بود:"زن ها احمق اند!" البته خودش احمق تر از هر کسی بود...هر کسی به عقل خانم ها شک کند احمق است...چیز قابل درکیست!




:: موضوعات مرتبط: متفرقه , داستان , ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: